غزل فارسی

غزل فارسی

این غـزل ها همه جان پاره ی دنیــای من اند
لیـک با این همه از بهـر تـو مـی خواهـمشـان

آنچه گذشت...

ابزار نظر سنجی

به کم راضی نخواهم شد به کمتر از تو هرگز نه
کنار آب اگر باشی تیمم نیست جایز، نه

بدون تو بهشت من جهنم می شد از دوری
دلیل این زمین خوردن، فقط یک سیب قرمز نه

دلیلش که نمی گویم به تو من دوستت دارم
کمی کم حرف و مغرورم ولی ترسو و عاجز نه

پس از دیدار تو کلا عوض شد جای ارزشها
تفاوت می کند قبلش و یا بعد از ممیز نه؟

تو را می بینم و ذکرم "خدای من ،خدای من"
نظر بر آیت حق که نمی خواهد مجوز نه

بکن لطفی در این جنگ و تو گیسوی خودت بگشا
اسیر دست و پا بسته نخواهد شد مبارز نه

برای بارهفتم من دوباره فال میگیرم
جواب آخر حافظ به من لای پرانتز نه

علیرضا میرزایی


زمین بدون تو یک نقشه ی بلا خیز است
زمان بدون تو یک غصه ی غم انگیز است

تو رفتی و همه ی سال برگ ها زردند
بهار آمده اما هنوز پاییز است

چطور شاعر وقتی که نیستی باشم
منی که خاطرم از خنده هات لبریز است؟!

بدون هرم نگاهت هوای تابستان 
شبیه فصل زمستان سرد تبریز است

ببر دوباره مرا با خودت به قربانگاه
هنوز هم که هنوز است خنجرت تیز است

سجاد نوابی

باید به دریا برد این اندوه مبهم را
باید که خالی کرد جایی دیگر این غم را

اینجا نمی فهمند اشک و خنده یعنی چه
اینجا نمی فهمند اصلا حرف آدم را

تنها شدن یعنی که حتی شانه ی دیوار
طاقت ندارد سایه ی یک قامت خم را

دیشب که اشکم ریخت... آری، تازه فهمیدم
وا کرده بعد از آن صبوری ، عشق، مشتم را

تنهایی ام امروز هم مهمان شد و باهم
فنجان به فنجان می زدیم این بغض گلدم را

باید بریزد ترسم از تغییر ؛ در من عشق !
تکرار کن یک بار دیگر لرزش بم را

من وصله ی ناجور این جمع ام، خداحافظ !
یک قطره خون آلوده خواهد کرد زمزم را

پیمان برنا

طبعم پرنده بود که گاهی فرود داشت
در من همیشه شعر نگفته وجود داشت

مرداب هم به نیت دریا شدن شتافت 
اما نداشت همت و شوری که رود داشت

سطح توقع همه بالاست قصه چیست؟!
بازار بعد یوسف کنعان رکود داشت

انگشت های کوه نورد حریص من
تا فتح شانه های تو میل صعود داشت

فهمیده بود ارزش یوسف به سکه نیست
اما پس از فروختن او چه سود داشت؟!

***
هر تشنه ای که دست نشست از سراب وصل
مانند من امید به آنچه  نبود داشت....

مسعود بهشتی فر
آهی کشید و ساعت خود را نگاه کرد
مثل پلنگ شب‌زده ای رو به ماه کرد

سیگار نیم‌سوخته اش را به لب گذاشت 
گردن کشید و باز نگاهی به راه کرد

[ساعت حدود یازده است و نیامده...
یعنی دوباره زندگی اش را سیاه کرد؟!]

از جا بلند شد به هوای قدم زدن 
از این که عاشقش شده حس گناه کرد 

حالا درست قصه ی او مثل یوسف است
یوسف هم از قبیله خود رو به چاه کرد!

از فکرها در آمد و موهای درهمش
-را در سکوت پارک کمی روبراه کرد

دیگر برای دفعه ی آخر که زنگ زد
شب را پر از نسیم پریشان آه کرد

تقریباً از نیامدنش مطمئن شد و
از عشق دل برید...ولی اشتباه کرد!

محمد صادق شکروی
یادت افتادم و دیدم که سراپا غزلم 
من که بی تاب تو از مطلع روز ازلم 

صبحْ خورشیدی و شب دور تو می گردم من 
تو زحل هستی و من هاله ی دورِ زحلم 

جان به لب میشوم از صاعقه ی برق لبت 
سُرمه آنقدر نکش جان من! آمد اجلم 

مشکلی پیش نمی آید از این پیوستن 
نه تو چون خربزه هستی و نه من چون عسلم 

چون مداری ست که بر دور زمین پیچیده 
دست هایم که گرفته ست تو را در بغلم 

غصه نه! گریه نکن! چانه نلرزان، خوبم
که لبت زلزله، من خانه ی روی گُسلم 

'' دوستت دارم '' اگر کم به زبانم جاریست 
سوء برداشت نباشد، که من اهل عملم 

نظرم گر به کسی غیرِ تو شد، کور شوم 
که من از روز ازل فارغ از این مبتذلم 

شعر را گرچه سرودم تو به من غرّه مشو 
زحمتش گردن دفترچه ی من بود و قلم 

ایمان صابر
درگیر قالبم که بخوانم برای تو
شعری پر از کنایه و ایهام و دلبری
اما چه غافلم که ندیدم نشسته ای
دور از تمام شعر و غزل های سرسری


این دل، چقدر مشغله ها داشت؛ روز و شب
تا وزن سخت شعر تو را از خودش کند
اما گمان کنم که نگنجی درون شعر
وقتی که از تمام غزلهام سرتری


عمری نشسته ام به کناری که شاید از
مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعِلُن-
چیزی شبیه تان بسرایم، ولی نشد
مانند شعر حافظ و سعدی و انوری-


آبی؛ برای برکه ی بی جان هر غزل
نوری؛ برای دشت هراسان قافیه
درگیر رقص می شود اندام شعر من
وقتی که وا کنی گره از بند روسری


این شعر بی تو راه به جایی نمی برد
وقتی که از تو و دم عیسایی ات جداست
آتش بزن خلیل ِ غزل های خام را
شاید شکفت با تو "گلستان" دیگری

محمود جافرمن
بی تو تاریک و بی تو سرگردان،
روزمان آن و حالمان این است
یک نظر دیدنت… همین بانو!
آرزوی محالمان این است

ای که موهات پیچ در پیچ است!
در مصاف تو تیر گز هیچ است
_ظالمان را وفا نمی زیبد_
آخرین پند زالمان این است

تو که باشی برایمان کافی است،
آسمان با تو در قفس جاری است
پر کشیدن در آبی چشمت،
حسرت تلخ بالمان این است

«بی خیالت مباد منظر چشم،
زانکه این گوشه جای خلوت توست
تو و طوبی و ما و قامت یار» *
ذکر هر ماه و سالمان این است

زندگی بی تو سخت می گذرد،
روز ها بی قرار و شب ها مست
بخت یاری نمی کند اما،
_دوری از تو _ ملالمان این است

«ترک ما سوی کس نمی نگرد،
آه از این کبریا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابری تا چند»*
مثل هر بار فالمان این است

آب خوش از گلویمان دور است،
که حرام است بی تو آسودن
زهر دوری و درد و خون جگر،
بی تو قوت حلالمان این است

ماه در شهر و شهر در خواب است،
شیخ خوابیده وقت استهلال
تو رسیدی و روزه جایز نیست،
علت قیل و قالمان این است

*تضمین هایی از حافظ

سمیر عسگری شناطی
جدال باد با پیراهنت دریای طوفانی
نگاه گاه گاهت موسم تشویش و ویرانی

چه داری در پس آن سینه شمس الدین تبریزی؟
که از گرماش روید دانۀ در خاک زندانی

کشیدی دست از ترسایی اما نامسلمانی
که افتادند در دام تو صدها شیخ صنعانی

از المیزان چشمان تو تا جان داشتم خواندم
که تفسیر تو هم سخت است چون آیات قرآنی

سروده هیئت جادو فریب کائناتت را
تجلی یافتی در کهکشان شعر خاقانی

نه چون حلاجیان مرد سر دارم رهایم کن
چه باید کرد با این درد وقتی نیست درمانی؟


عارف مایلی
منی نمانده برایم، وجود من، من توست
کرم نما و فرودآ که وقت بودن توست

زبورحضرت داود و صوت شیرینش
همان صدای لطیف غزل سرودن توست

به سرزمین وجود توام ملیکه و بس
تمام وسعت جغرافیای من تن توست

طراوت ارم و دلگشای شیرازی
به لطف چشم تو و از صفای دامن توست

اگر چه ماه درخشان چراغ راه شب است 
ولی چراغ شب من جبین روشن توست

میان صحن دو چشم تو گلشن راز است
بیا که دست نیاز دلم به گلشن توست

بیاو معجزه کن با دم مسیحایی
که جان گرفتن این قلب مرده گردن توست

مریم میرزاحیدری
گوشم که از شنیدن فریـادها، کَرَم
چشمم که از روایت مرثیـه ها، تَرَم

انگار مثل قوری جوشیده چای و سرد
بی مشتری رهـا شده روی سماورم

مانند کوره راهی متـروکه سالهاست
حتی مسـافری نگذشته است از سرم

با تـو ولی حکایت من فرق می کند
هنگام خوب رد شدنـت از برابرم

مانند یوسفی که به بزمم رسیـده ای
انگـار تازه می شود آن قصه، باورم

با بازی خیـال، زمانی برای تو
پیراهنی به رنگ گل لاله می خرم

مانند قاصد خبری خوب می شـوی
تا لحظه رسیـدن تو غصه می خورم

گاهی میان خنده یکریـز در منی
گاهی تو را به قله اندوه می بـرم

نابم، کمـم، اصیل و پرآوازه ام ولی
عطرم که در هوای تو از خویش میپرم

با من هزار حسرت پرواز و اوجهاست
هر چند پیر و خسته پرستوی آخرم

حمید کاظم زاده
رویت که شود باز به چشمان سیاهم
یک قرص سفید است که افتاده به چاهم

دیری ست که ابری شده یلدای نگاهت
عمری ست که مهتاب تو را چشم به راهم

در حوضه ی هر رود به جز سیل گل آلود
بر گونه به جز اشک ، چه حاصل شده ، ماهم !
.
غم ساخته از کاه جفایت به دلم کوه
دل خواسته از کوه وفا، سخت ، بکاهم

تو شمعی و پروانگی ام قصه ی تلخی ست
آغوش تو امن است، مرانم ز پناهم

می سوزم و از سوختنم نیست ملالی
مرگ است مجازاتم و عشق است گناهم

محمد مهدی نادری
عشق باید با صبوری آشنا می شد که شد
مثل رویا می شد، از منطق جدا می شد که شد
 
خویش را می زد به نابینایی و درماندگی
راهی شهری به نام ناکجا می شد که شد
 
باید اول خنده ای پنهان به لب ها می نشاند
با صدای گریه آخر بر ملا می شد که شد
 
عشق باید با هزاران وعده می آمد ولی
وعده هایش ناگهان باد هوا می شد که شد
 
عشق بیماری مسری بود تا سر می رسید
هر دلی باید به زودی مبتلا می شد که شد
 
قلب با جراحی و پیوند و اینها خوب شد
عشق اما عشق... باید بی دوا می شد که شد

الهه صابر
تا به لبخندی لبان سرخ تو وا می شود
خنده ات زیباترین تصویر دنیا می شود
 
پیش پاهایت خدا فرشی سپید انداخته ست
برف با طرح قدم های تو زیبا می شود
 
برنمی تابند ساعت ها تو را همراه من
با تو یلدا هم که باشد زود فردا می شود
 
از صدای گریه ها دیوارها فهمیده اند
مرد بعضی وقت ها بدجور تنها می شود
 
حرف دلتنگی ست راز پشت کاغذهای خیس
شعر من این روزها با اشک امضا می شود
 
کاش می شد روزهای خوب برگردند باز
ما دوتا... آن کوچه ی برفی... خدایا می شود؟
 
مصطفی الوندی سطوت
‏آه بی فایده بوده است تمنا کردن
قصدت این ست گذر کردن و رسوا کردن

غم مهتاب مرا سخت زمینگیرم کرد
حال مردابم و دورم ز تقلا کردن

من پی وا شدن زلف گره خورده وصل
تو به دنبال مرا از سر خود وا کردن

بعد تو کار زلیخا شده هر شب رفتن
سر چاهی که در آن بودی و نجوا کردن

«عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش»*
گرچه معشوق کمر بسته به حاشا کردن

عشق معنای صحیحی ز رسیدن ها نیست
عشق یعنی بدهی تن به مدارا کردن

نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست
مرگ یعنی که مرا از تو مجزا کردن

*تضمینی از بهروز یاسمی

محمد عزیزی

باد از موی تو آورده ست عطر یاس را
تا به کی خواهی پریشان این دل حساس را

زخم هایی که تمام عمر با من بوده است
می نمایاند رفیقان نمک نشناس را

بر دلم افتاده از یاد تو دیگر رفته ام
آه تا کی صبر باید زجر این وسواس را

در قمار عاشقی هر کار کردم باختم
کاش از اول نمی انداختم این تاس را

سرنوشتم را به گوش سنگ خواندم گریه کرد
«از کجا آورده ای این قلب بی احساس را؟»

سعید سعیدیان

نگاهم رو به پایین است و این دلتنگی پنهان
صدای بغض قلبم در سکوت متروی تهران

سکوتی مملو از درد و غم و فریاد یاد تو
تویی که رفتی و بی تو شده دنیای من زندان

و زندانی پر از سلول سرد انفرادی که 
ملاقاتی ندارد جز ملاقات من و فقدان

من و فقدان عطر تو، من و فقدان آغوشت
دلم پر میکشد هر دم برای دیدن باران

تو که باران من بودی، ببار امشب خلاصم کن
از این دریای خشکیده، از این آتش، از این بحران

"چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود"
نمیفهمیدمت حافظ، ولی اکنون چرا ... آسان!

چه آسان دل بریدی و ندیدی که غزل هایم
شده تلمیح یاد تو و تشبیهت به این و آن

تو خود تشبیه تفضیلی برای وصف هر وجهی
بیا و بگذر از شاعر برای گفتن هذیان

قطار آمد ... کجا بودم؟ ... میان این توهم ها
فقط یک مصرع دیگر ... بیا، دلتنگتم ... پایان!


سید علیرضا بهاء

تو ماجرای محبّت، ندانم از چه قراری
که خواب خلق بگیری، قرارشان نگذاری

تو شوکرانی و شیرین ! که هرچه سر بکشندت
نشان ز زهر ندارد، حلاوتی که تو داری

به هر کجا که غریبیست، آشنای تو باشد
که عاقبت ز دیارش کشانده ای به دیاری

کنار بحرِ فنایت، دو صد برهنه ی مجنون
هزار غرقه ی پیشین فکنده ای به کناری

ز پا بسی بفکندی و دست پس نکشیدی
چه دست ها که تهی شد، به پای چون تو قماری

کسی اگر بستیزد کز این فریب گریزد
بهانه ای بتراشی ، وز آستین به در آری

در آن بهشت که مِی باشد و ملال نباشد
کجاست جای تو ای عشق؟ ای شرابِ خماری

ز بار رنج نهانم، غمی نشسته به جانم
اسیر باد خزانم، خوشا هوای بهاری

میلاد نحوی

غریبه روی گردانید و محرم شانه خالی کرد
جهان از اعتنا کردن به حرفم شانه خالی کرد
 
سراغ هر که رفتم دستهایم باز خالی ماند
به بختم رو زدم افسوس او هم شانه خالی کرد
 
نصیب گرگ صحرا هم نگردانند مردی را
که اول دست یاری داد، کم کم شانه خالی کرد
 
که ام؟ یک روح سرگردان که برزخ در به رویم بست
که حتی از قبول من جهنم شانه خالی کرد
 
سحر در خواب می دیدم که روز اول خلقت
امانت عرضه شد، این بار، آدم شانه خالی کرد

حسین بیگی نیا

قسم به آنچه که دارم هر آنچه دارم و نیست
تمام زندگی ام بی تو با عذاب یکیست

پس از تو خنده ی تلخی نشست روی لبم
پس از تو هر که مرا دید بغض کرد و گریست

ببین که شانه ی دیوار تکیه گاه من است
بگو ... بگو که پس از من سرت به شانه ی کیست؟

زمان رفتنت این بغض -این سکوت غریب-
شکست تا که بفهمم غرور گم شده چیست

نفس نفس نزن ای آسیاب خسته ی عمر
بدون اینکه بفهمی بدون وقفه بایست!

بهنام کیانی


رفته بودم به سمت دلتنگی،
روبه جغرافیای ویرانی
سخت در فکر کودتا بودم،
تو چه میدانی از پریشانی

رو به رویت سکوت می کردم،
فارغ از اشتیاق طوفانی
به خودم قول داده بودم که،
نشوم پای عشق قربانی

رفته بودم که خسته برگردم،
از نبردی عمیق و طولانی
سد برگشتنم غرورم بود،
در دلم موجی از پشیمانی

گم شدم وقتی از تو دل کندم،
حسرت اما نداشت پایانی
فرصتی رو به انتها بودم،
در پی فعل رو به جبرانی

من پر از احتمال و شک بودم،
شک و تردیدهای سیمانی
انقلابی درون من رخ داد،
رفتی از دست من به آسانی....

کیمیا بیگدلی

دل بسته ام به خط و به آن خال ... بگذریم
آهو ندیده ای و به هر حال ... بگذریم

یک شهر عاشقت شده ، بانو چه کرده ای ؟
مردم برای چشم تو جنجال ... بگذریم

دلتنگ آسمان تو هستم مرا ببخش !
شاهینم و شکسته پر و بال ... بگذریم

جز سرپناه عشق تو جایی ندارم و ...
می ترسم اینکه قلب تو اشغال ... بگذریم

" ما در پیاله عکس رخ  یار دیده ایم "
من دلخوشم به خواجه و این فال ... بگذریم

از خود بگویم ؟ از تو چه پنهان که مدتی ست
این شاعر شکسته ی بدحال ... بگذریم

یوسف که نیستم به سلامت گذر کنم
یک شاعرم که داخل گودال ... بگذریم

می خواستم که عقده ی دل وا کنم ، ولی
امشب به احترام غمت لال ... بگذریم

این وعده های پوچ به جایی نمی رسند
امسال هم مطابق هر سال ... بگذریم

حامد نصیری

وقتی نگاهت راه را گم کرد
حتی خدا هم خواست گمراهم
حالا که از چشم تو افتادم
دیگر نمی دانم چه می خواهم

وسع نگاهم بیش از اینها نیست
آدم شدم در باغ چشمانت
حوا تمام شب دعا می کرد
سیبی بیفتد بر سر راهم

دیشب خبر آمد برادر ها
تعبیر خوابم را عوض کردند
تو در تُرنجستانی از نوری
من در سیاهی های این چاهم

کنعان من یعقوب را کُشتی
از بس که قولِ یوسفش دادی
یوسف به میل خود از اینجا رفت
من بوی پیراهن نمی خواهم

بازم رُخَت افتاده در برکه
یعنی جنونت سخت نزدیک است
امشب که رویت قرص کامل نیست
کم کردی از داروی این ماهم

پویان قلندری


هر دل که به دریای تو زد رو به زوال است
مرداب تو پایان هر احساس زلال است

پاسخ نشنید هرکه از احساس تو پرسید
پاسخ ندهد آنکه خودش غرق سوال است

تا صحبت آغوش تو شد مرجع‌مان گفت:
هرگونه گناهی که محال است، حلال است

بیزاری از عشق و هوس و خلوت و آغوش
آخر چه کسی فاتح این چارمحال است؟

هر گوشه کسی وصف تو را می کند اما
یک شهر به هنگام تماشای تو لال است

رحمی بکن ای فتنه ی آشوب دل و عقل
لبخند تو آتش بس این جنگ و جدال است

مجید باقرزاده

آنقَدَر دیر آمدی دلداده ی تو پیر شد
یک سره از قلب و عشق و دارِ دنیا سیر شد

آنقدر دیر آمدی عطرت ز پیراهن پرید
خانه ام جای خودت با "جای تو" درگیر شد

چندسالی هرشب یلدا نگاه من به راه
چندسالی "احسن الحالم" به تو تفسیر شد

خانه را آیینه پر کردم که همراهم شود
شکل تنهایی من در خانه ام تکثیر شد

خواب میدیدم که روزی روی دستت جان دهم
خواب من امروز، اینجا، پیش تو تعبیر شد

منتظر بودم که عمرم با تو طولانی شود
آنقدر دیر آمدی عمرم که دیگر دیر شد..

محمدمهدی بومری

وقتی تمام حادثه ها میرسد به تو
نفرین برای توست... دعا میرسد به تو

از تو دیار کهنه ی من کوچ کرده ام
اما هر آنچه جاده چرا میرسد به تو؟

آیا مگر تو پاسخ آن پرسش منی؟
آیا مگر بقا و فنا میرسد به تو؟

فکرم به جستجوی کمال جوابهاست
دائم ولی به جای خدا میرسد به تو

من با تو این چنین شده ام، سرنوشت من
یا آنکه میرسد به تو یا میرسد به تو!

با آن غرور، حرف دلم را سپرده ام
در گوش باد; بلکه سلامی رسد به تو

از تو اگرچه میگذرم... آه! بگذریم!
امشب تمام صحبت ما میرسد به تو!

احمد میرقیصری
دستی که به سر خورده وُ رنگی که پریده
شد قسمت آن کس که نگاه تو خریده

خونِ دلِ این عاشق دیوانه ی کویت
ارثی ست که بعد از تو به پیمانه رسیده

کامی نگرفتم ز لب وُ شهره ی شهرم
چون گرگِ پر از حسرتِ یوسف ندریده

حالم چو شکاریست که از عشق به صیاد... 
از دامِ پر از فتنه ی او پا نکشیده...

این بید هم از عشق تو مجنون شده لیلا! 
"مویی که پریشان شد وُ قدی که خمیده"

گفتند که عید است و دگر روزه مگیرید... 
پیداست که زاهد خم ابروی تو دیده...

چیزی نشدم حاصل از آن شب که تو رفتی
من ماندم و نارنج و غمِ دستِ بریده..

محمدامین افراشته
چشمم به دیدن تو و دستم به آسمان
حالا که دیر آمده ای بیشتر بمان

با جان تورا معامله کردم ولی نبود
مارا در این معامله سودی بجز زیان

ما زنده ایم - خون جگر و سنگدل-  کجاست
آتش فشان که شهره به مرگ است در جهان؟

سرویم ، استوار به بی حاصلی خویش
دوریم از گزند ملامت کنندگان

دلگرم اگر ز خنده ما می شوی بدان
در سینه آتشی است به پا از غمی نهان

ای عشق! ای نسیم بهاری صبحگاه
حالا که دیر آمده ای بیشتر بمان

روح الله اکبری
تمام حقوق مادی و معنوی برای گروه غزل فارسی محفوظ است