آهی کشید و ساعت خود را نگاه کرد
مثل پلنگ شبزده ای رو به ماه کرد
سیگار نیمسوخته اش را به لب گذاشت
گردن کشید و باز نگاهی به راه کرد
[ساعت حدود یازده است و نیامده...
یعنی دوباره زندگی اش را سیاه کرد؟!]
از جا بلند شد به هوای قدم زدن
از این که عاشقش شده حس گناه کرد
حالا درست قصه ی او مثل یوسف است
یوسف هم از قبیله خود رو به چاه کرد!
از فکرها در آمد و موهای درهمش
-را در سکوت پارک کمی روبراه کرد
دیگر برای دفعه ی آخر که زنگ زد
شب را پر از نسیم پریشان آه کرد
تقریباً از نیامدنش مطمئن شد و
از عشق دل برید...ولی اشتباه کرد!
محمد صادق شکروی
مثل پلنگ شبزده ای رو به ماه کرد
سیگار نیمسوخته اش را به لب گذاشت
گردن کشید و باز نگاهی به راه کرد
[ساعت حدود یازده است و نیامده...
یعنی دوباره زندگی اش را سیاه کرد؟!]
از جا بلند شد به هوای قدم زدن
از این که عاشقش شده حس گناه کرد
حالا درست قصه ی او مثل یوسف است
یوسف هم از قبیله خود رو به چاه کرد!
از فکرها در آمد و موهای درهمش
-را در سکوت پارک کمی روبراه کرد
دیگر برای دفعه ی آخر که زنگ زد
شب را پر از نسیم پریشان آه کرد
تقریباً از نیامدنش مطمئن شد و
از عشق دل برید...ولی اشتباه کرد!
محمد صادق شکروی