غزل فارسی

غزل فارسی

این غـزل ها همه جان پاره ی دنیــای من اند
لیـک با این همه از بهـر تـو مـی خواهـمشـان

آنچه گذشت...

ابزار نظر سنجی

آهی کشید و ساعت خود را نگاه کرد
مثل پلنگ شب‌زده ای رو به ماه کرد

سیگار نیم‌سوخته اش را به لب گذاشت 
گردن کشید و باز نگاهی به راه کرد

[ساعت حدود یازده است و نیامده...
یعنی دوباره زندگی اش را سیاه کرد؟!]

از جا بلند شد به هوای قدم زدن 
از این که عاشقش شده حس گناه کرد 

حالا درست قصه ی او مثل یوسف است
یوسف هم از قبیله خود رو به چاه کرد!

از فکرها در آمد و موهای درهمش
-را در سکوت پارک کمی روبراه کرد

دیگر برای دفعه ی آخر که زنگ زد
شب را پر از نسیم پریشان آه کرد

تقریباً از نیامدنش مطمئن شد و
از عشق دل برید...ولی اشتباه کرد!

محمد صادق شکروی

نظرات  (۲)

shomareye 6
بسیار زیبا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تمام حقوق مادی و معنوی برای گروه غزل فارسی محفوظ است