عشق باید با صبوری آشنا می شد که شد
مثل رویا می شد، از منطق جدا می شد که شد
خویش را می زد به نابینایی و درماندگی
راهی شهری به نام ناکجا می شد که شد
باید اول خنده ای پنهان به لب ها می نشاند
با صدای گریه آخر بر ملا می شد که شد
عشق باید با هزاران وعده می آمد ولی
وعده هایش ناگهان باد هوا می شد که شد
عشق بیماری مسری بود تا سر می رسید
هر دلی باید به زودی مبتلا می شد که شد
قلب با جراحی و پیوند و اینها خوب شد
عشق اما عشق... باید بی دوا می شد که شد
الهه صابر
مثل رویا می شد، از منطق جدا می شد که شد
خویش را می زد به نابینایی و درماندگی
راهی شهری به نام ناکجا می شد که شد
باید اول خنده ای پنهان به لب ها می نشاند
با صدای گریه آخر بر ملا می شد که شد
عشق باید با هزاران وعده می آمد ولی
وعده هایش ناگهان باد هوا می شد که شد
عشق بیماری مسری بود تا سر می رسید
هر دلی باید به زودی مبتلا می شد که شد
قلب با جراحی و پیوند و اینها خوب شد
عشق اما عشق... باید بی دوا می شد که شد
الهه صابر