تو ماجرای محبّت، ندانم از چه قراری
که خواب خلق بگیری، قرارشان نگذاری
تو شوکرانی و شیرین ! که هرچه سر بکشندت
نشان ز زهر ندارد، حلاوتی که تو داری
به هر کجا که غریبیست، آشنای تو باشد
که عاقبت ز دیارش کشانده ای به دیاری
کنار بحرِ فنایت، دو صد برهنه ی مجنون
هزار غرقه ی پیشین فکنده ای به کناری
ز پا بسی بفکندی و دست پس نکشیدی
چه دست ها که تهی شد، به پای چون تو قماری
کسی اگر بستیزد کز این فریب گریزد
بهانه ای بتراشی ، وز آستین به در آری
در آن بهشت که مِی باشد و ملال نباشد
کجاست جای تو ای عشق؟ ای شرابِ خماری
ز بار رنج نهانم، غمی نشسته به جانم
اسیر باد خزانم، خوشا هوای بهاری
میلاد نحوی
که خواب خلق بگیری، قرارشان نگذاری
تو شوکرانی و شیرین ! که هرچه سر بکشندت
نشان ز زهر ندارد، حلاوتی که تو داری
به هر کجا که غریبیست، آشنای تو باشد
که عاقبت ز دیارش کشانده ای به دیاری
کنار بحرِ فنایت، دو صد برهنه ی مجنون
هزار غرقه ی پیشین فکنده ای به کناری
ز پا بسی بفکندی و دست پس نکشیدی
چه دست ها که تهی شد، به پای چون تو قماری
کسی اگر بستیزد کز این فریب گریزد
بهانه ای بتراشی ، وز آستین به در آری
در آن بهشت که مِی باشد و ملال نباشد
کجاست جای تو ای عشق؟ ای شرابِ خماری
ز بار رنج نهانم، غمی نشسته به جانم
اسیر باد خزانم، خوشا هوای بهاری
میلاد نحوی