غزل فارسی

غزل فارسی

این غـزل ها همه جان پاره ی دنیــای من اند
لیـک با این همه از بهـر تـو مـی خواهـمشـان

آنچه گذشت...

ابزار نظر سنجی

تو ماجرای محبّت، ندانم از چه قراری
که خواب خلق بگیری، قرارشان نگذاری

تو شوکرانی و شیرین ! که هرچه سر بکشندت
نشان ز زهر ندارد، حلاوتی که تو داری

به هر کجا که غریبیست، آشنای تو باشد
که عاقبت ز دیارش کشانده ای به دیاری

کنار بحرِ فنایت، دو صد برهنه ی مجنون
هزار غرقه ی پیشین فکنده ای به کناری

ز پا بسی بفکندی و دست پس نکشیدی
چه دست ها که تهی شد، به پای چون تو قماری

کسی اگر بستیزد کز این فریب گریزد
بهانه ای بتراشی ، وز آستین به در آری

در آن بهشت که مِی باشد و ملال نباشد
کجاست جای تو ای عشق؟ ای شرابِ خماری

ز بار رنج نهانم، غمی نشسته به جانم
اسیر باد خزانم، خوشا هوای بهاری

میلاد نحوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تمام حقوق مادی و معنوی برای گروه غزل فارسی محفوظ است