باید به دریا برد این اندوه مبهم را
باید که خالی کرد جایی دیگر این غم را
اینجا نمی فهمند اشک و خنده یعنی چه
اینجا نمی فهمند اصلا حرف آدم را
تنها شدن یعنی که حتی شانه ی دیوار
طاقت ندارد سایه ی یک قامت خم را
دیشب که اشکم ریخت... آری، تازه فهمیدم
وا کرده بعد از آن صبوری ، عشق، مشتم را
تنهایی ام امروز هم مهمان شد و باهم
فنجان به فنجان می زدیم این بغض گلدم را
باید بریزد ترسم از تغییر ؛ در من عشق !
تکرار کن یک بار دیگر لرزش بم را
من وصله ی ناجور این جمع ام، خداحافظ !
یک قطره خون آلوده خواهد کرد زمزم را
پیمان برنا
اینجا نمی فهمند اشک و خنده یعنی چه
اینجا نمی فهمند اصلا حرف آدم را
تنها شدن یعنی که حتی شانه ی دیوار
طاقت ندارد سایه ی یک قامت خم را
دیشب که اشکم ریخت... آری، تازه فهمیدم
وا کرده بعد از آن صبوری ، عشق، مشتم را
تنهایی ام امروز هم مهمان شد و باهم
فنجان به فنجان می زدیم این بغض گلدم را
باید بریزد ترسم از تغییر ؛ در من عشق !
تکرار کن یک بار دیگر لرزش بم را
من وصله ی ناجور این جمع ام، خداحافظ !
یک قطره خون آلوده خواهد کرد زمزم را
پیمان برنا