آه بی فایده بوده است تمنا کردن
قصدت این ست گذر کردن و رسوا کردن
غم مهتاب مرا سخت زمینگیرم کرد
حال مردابم و دورم ز تقلا کردن
من پی وا شدن زلف گره خورده وصل
تو به دنبال مرا از سر خود وا کردن
بعد تو کار زلیخا شده هر شب رفتن
سر چاهی که در آن بودی و نجوا کردن
«عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش»*
گرچه معشوق کمر بسته به حاشا کردن
عشق معنای صحیحی ز رسیدن ها نیست
عشق یعنی بدهی تن به مدارا کردن
نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست
مرگ یعنی که مرا از تو مجزا کردن
*تضمینی از بهروز یاسمی
محمد عزیزی
قصدت این ست گذر کردن و رسوا کردن
غم مهتاب مرا سخت زمینگیرم کرد
حال مردابم و دورم ز تقلا کردن
من پی وا شدن زلف گره خورده وصل
تو به دنبال مرا از سر خود وا کردن
بعد تو کار زلیخا شده هر شب رفتن
سر چاهی که در آن بودی و نجوا کردن
«عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش»*
گرچه معشوق کمر بسته به حاشا کردن
عشق معنای صحیحی ز رسیدن ها نیست
عشق یعنی بدهی تن به مدارا کردن
نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست
مرگ یعنی که مرا از تو مجزا کردن
*تضمینی از بهروز یاسمی
محمد عزیزی