غزل فارسی

غزل فارسی

این غـزل ها همه جان پاره ی دنیــای من اند
لیـک با این همه از بهـر تـو مـی خواهـمشـان

آنچه گذشت...

ابزار نظر سنجی

۲۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

گوشم که از شنیدن فریـادها، کَرَم
چشمم که از روایت مرثیـه ها، تَرَم

انگار مثل قوری جوشیده چای و سرد
بی مشتری رهـا شده روی سماورم

مانند کوره راهی متـروکه سالهاست
حتی مسـافری نگذشته است از سرم

با تـو ولی حکایت من فرق می کند
هنگام خوب رد شدنـت از برابرم

مانند یوسفی که به بزمم رسیـده ای
انگـار تازه می شود آن قصه، باورم

با بازی خیـال، زمانی برای تو
پیراهنی به رنگ گل لاله می خرم

مانند قاصد خبری خوب می شـوی
تا لحظه رسیـدن تو غصه می خورم

گاهی میان خنده یکریـز در منی
گاهی تو را به قله اندوه می بـرم

نابم، کمـم، اصیل و پرآوازه ام ولی
عطرم که در هوای تو از خویش میپرم

با من هزار حسرت پرواز و اوجهاست
هر چند پیر و خسته پرستوی آخرم

حمید کاظم زاده
رویت که شود باز به چشمان سیاهم
یک قرص سفید است که افتاده به چاهم

دیری ست که ابری شده یلدای نگاهت
عمری ست که مهتاب تو را چشم به راهم

در حوضه ی هر رود به جز سیل گل آلود
بر گونه به جز اشک ، چه حاصل شده ، ماهم !
.
غم ساخته از کاه جفایت به دلم کوه
دل خواسته از کوه وفا، سخت ، بکاهم

تو شمعی و پروانگی ام قصه ی تلخی ست
آغوش تو امن است، مرانم ز پناهم

می سوزم و از سوختنم نیست ملالی
مرگ است مجازاتم و عشق است گناهم

محمد مهدی نادری
عشق باید با صبوری آشنا می شد که شد
مثل رویا می شد، از منطق جدا می شد که شد
 
خویش را می زد به نابینایی و درماندگی
راهی شهری به نام ناکجا می شد که شد
 
باید اول خنده ای پنهان به لب ها می نشاند
با صدای گریه آخر بر ملا می شد که شد
 
عشق باید با هزاران وعده می آمد ولی
وعده هایش ناگهان باد هوا می شد که شد
 
عشق بیماری مسری بود تا سر می رسید
هر دلی باید به زودی مبتلا می شد که شد
 
قلب با جراحی و پیوند و اینها خوب شد
عشق اما عشق... باید بی دوا می شد که شد

الهه صابر
تا به لبخندی لبان سرخ تو وا می شود
خنده ات زیباترین تصویر دنیا می شود
 
پیش پاهایت خدا فرشی سپید انداخته ست
برف با طرح قدم های تو زیبا می شود
 
برنمی تابند ساعت ها تو را همراه من
با تو یلدا هم که باشد زود فردا می شود
 
از صدای گریه ها دیوارها فهمیده اند
مرد بعضی وقت ها بدجور تنها می شود
 
حرف دلتنگی ست راز پشت کاغذهای خیس
شعر من این روزها با اشک امضا می شود
 
کاش می شد روزهای خوب برگردند باز
ما دوتا... آن کوچه ی برفی... خدایا می شود؟
 
مصطفی الوندی سطوت
‏آه بی فایده بوده است تمنا کردن
قصدت این ست گذر کردن و رسوا کردن

غم مهتاب مرا سخت زمینگیرم کرد
حال مردابم و دورم ز تقلا کردن

من پی وا شدن زلف گره خورده وصل
تو به دنبال مرا از سر خود وا کردن

بعد تو کار زلیخا شده هر شب رفتن
سر چاهی که در آن بودی و نجوا کردن

«عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش»*
گرچه معشوق کمر بسته به حاشا کردن

عشق معنای صحیحی ز رسیدن ها نیست
عشق یعنی بدهی تن به مدارا کردن

نفسی هست دلی هست ولی جانی نیست
مرگ یعنی که مرا از تو مجزا کردن

*تضمینی از بهروز یاسمی

محمد عزیزی

باد از موی تو آورده ست عطر یاس را
تا به کی خواهی پریشان این دل حساس را

زخم هایی که تمام عمر با من بوده است
می نمایاند رفیقان نمک نشناس را

بر دلم افتاده از یاد تو دیگر رفته ام
آه تا کی صبر باید زجر این وسواس را

در قمار عاشقی هر کار کردم باختم
کاش از اول نمی انداختم این تاس را

سرنوشتم را به گوش سنگ خواندم گریه کرد
«از کجا آورده ای این قلب بی احساس را؟»

سعید سعیدیان

نگاهم رو به پایین است و این دلتنگی پنهان
صدای بغض قلبم در سکوت متروی تهران

سکوتی مملو از درد و غم و فریاد یاد تو
تویی که رفتی و بی تو شده دنیای من زندان

و زندانی پر از سلول سرد انفرادی که 
ملاقاتی ندارد جز ملاقات من و فقدان

من و فقدان عطر تو، من و فقدان آغوشت
دلم پر میکشد هر دم برای دیدن باران

تو که باران من بودی، ببار امشب خلاصم کن
از این دریای خشکیده، از این آتش، از این بحران

"چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود"
نمیفهمیدمت حافظ، ولی اکنون چرا ... آسان!

چه آسان دل بریدی و ندیدی که غزل هایم
شده تلمیح یاد تو و تشبیهت به این و آن

تو خود تشبیه تفضیلی برای وصف هر وجهی
بیا و بگذر از شاعر برای گفتن هذیان

قطار آمد ... کجا بودم؟ ... میان این توهم ها
فقط یک مصرع دیگر ... بیا، دلتنگتم ... پایان!


سید علیرضا بهاء

تو ماجرای محبّت، ندانم از چه قراری
که خواب خلق بگیری، قرارشان نگذاری

تو شوکرانی و شیرین ! که هرچه سر بکشندت
نشان ز زهر ندارد، حلاوتی که تو داری

به هر کجا که غریبیست، آشنای تو باشد
که عاقبت ز دیارش کشانده ای به دیاری

کنار بحرِ فنایت، دو صد برهنه ی مجنون
هزار غرقه ی پیشین فکنده ای به کناری

ز پا بسی بفکندی و دست پس نکشیدی
چه دست ها که تهی شد، به پای چون تو قماری

کسی اگر بستیزد کز این فریب گریزد
بهانه ای بتراشی ، وز آستین به در آری

در آن بهشت که مِی باشد و ملال نباشد
کجاست جای تو ای عشق؟ ای شرابِ خماری

ز بار رنج نهانم، غمی نشسته به جانم
اسیر باد خزانم، خوشا هوای بهاری

میلاد نحوی

غریبه روی گردانید و محرم شانه خالی کرد
جهان از اعتنا کردن به حرفم شانه خالی کرد
 
سراغ هر که رفتم دستهایم باز خالی ماند
به بختم رو زدم افسوس او هم شانه خالی کرد
 
نصیب گرگ صحرا هم نگردانند مردی را
که اول دست یاری داد، کم کم شانه خالی کرد
 
که ام؟ یک روح سرگردان که برزخ در به رویم بست
که حتی از قبول من جهنم شانه خالی کرد
 
سحر در خواب می دیدم که روز اول خلقت
امانت عرضه شد، این بار، آدم شانه خالی کرد

حسین بیگی نیا

قسم به آنچه که دارم هر آنچه دارم و نیست
تمام زندگی ام بی تو با عذاب یکیست

پس از تو خنده ی تلخی نشست روی لبم
پس از تو هر که مرا دید بغض کرد و گریست

ببین که شانه ی دیوار تکیه گاه من است
بگو ... بگو که پس از من سرت به شانه ی کیست؟

زمان رفتنت این بغض -این سکوت غریب-
شکست تا که بفهمم غرور گم شده چیست

نفس نفس نزن ای آسیاب خسته ی عمر
بدون اینکه بفهمی بدون وقفه بایست!

بهنام کیانی


تمام حقوق مادی و معنوی برای گروه غزل فارسی محفوظ است