غزل فارسی

غزل فارسی

این غـزل ها همه جان پاره ی دنیــای من اند
لیـک با این همه از بهـر تـو مـی خواهـمشـان

آنچه گذشت...

ابزار نظر سنجی

۲۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

به کم راضی نخواهم شد به کمتر از تو هرگز نه
کنار آب اگر باشی تیمم نیست جایز، نه

بدون تو بهشت من جهنم می شد از دوری
دلیل این زمین خوردن، فقط یک سیب قرمز نه

دلیلش که نمی گویم به تو من دوستت دارم
کمی کم حرف و مغرورم ولی ترسو و عاجز نه

پس از دیدار تو کلا عوض شد جای ارزشها
تفاوت می کند قبلش و یا بعد از ممیز نه؟

تو را می بینم و ذکرم "خدای من ،خدای من"
نظر بر آیت حق که نمی خواهد مجوز نه

بکن لطفی در این جنگ و تو گیسوی خودت بگشا
اسیر دست و پا بسته نخواهد شد مبارز نه

برای بارهفتم من دوباره فال میگیرم
جواب آخر حافظ به من لای پرانتز نه

علیرضا میرزایی


زمین بدون تو یک نقشه ی بلا خیز است
زمان بدون تو یک غصه ی غم انگیز است

تو رفتی و همه ی سال برگ ها زردند
بهار آمده اما هنوز پاییز است

چطور شاعر وقتی که نیستی باشم
منی که خاطرم از خنده هات لبریز است؟!

بدون هرم نگاهت هوای تابستان 
شبیه فصل زمستان سرد تبریز است

ببر دوباره مرا با خودت به قربانگاه
هنوز هم که هنوز است خنجرت تیز است

سجاد نوابی

باید به دریا برد این اندوه مبهم را
باید که خالی کرد جایی دیگر این غم را

اینجا نمی فهمند اشک و خنده یعنی چه
اینجا نمی فهمند اصلا حرف آدم را

تنها شدن یعنی که حتی شانه ی دیوار
طاقت ندارد سایه ی یک قامت خم را

دیشب که اشکم ریخت... آری، تازه فهمیدم
وا کرده بعد از آن صبوری ، عشق، مشتم را

تنهایی ام امروز هم مهمان شد و باهم
فنجان به فنجان می زدیم این بغض گلدم را

باید بریزد ترسم از تغییر ؛ در من عشق !
تکرار کن یک بار دیگر لرزش بم را

من وصله ی ناجور این جمع ام، خداحافظ !
یک قطره خون آلوده خواهد کرد زمزم را

پیمان برنا

طبعم پرنده بود که گاهی فرود داشت
در من همیشه شعر نگفته وجود داشت

مرداب هم به نیت دریا شدن شتافت 
اما نداشت همت و شوری که رود داشت

سطح توقع همه بالاست قصه چیست؟!
بازار بعد یوسف کنعان رکود داشت

انگشت های کوه نورد حریص من
تا فتح شانه های تو میل صعود داشت

فهمیده بود ارزش یوسف به سکه نیست
اما پس از فروختن او چه سود داشت؟!

***
هر تشنه ای که دست نشست از سراب وصل
مانند من امید به آنچه  نبود داشت....

مسعود بهشتی فر
آهی کشید و ساعت خود را نگاه کرد
مثل پلنگ شب‌زده ای رو به ماه کرد

سیگار نیم‌سوخته اش را به لب گذاشت 
گردن کشید و باز نگاهی به راه کرد

[ساعت حدود یازده است و نیامده...
یعنی دوباره زندگی اش را سیاه کرد؟!]

از جا بلند شد به هوای قدم زدن 
از این که عاشقش شده حس گناه کرد 

حالا درست قصه ی او مثل یوسف است
یوسف هم از قبیله خود رو به چاه کرد!

از فکرها در آمد و موهای درهمش
-را در سکوت پارک کمی روبراه کرد

دیگر برای دفعه ی آخر که زنگ زد
شب را پر از نسیم پریشان آه کرد

تقریباً از نیامدنش مطمئن شد و
از عشق دل برید...ولی اشتباه کرد!

محمد صادق شکروی
یادت افتادم و دیدم که سراپا غزلم 
من که بی تاب تو از مطلع روز ازلم 

صبحْ خورشیدی و شب دور تو می گردم من 
تو زحل هستی و من هاله ی دورِ زحلم 

جان به لب میشوم از صاعقه ی برق لبت 
سُرمه آنقدر نکش جان من! آمد اجلم 

مشکلی پیش نمی آید از این پیوستن 
نه تو چون خربزه هستی و نه من چون عسلم 

چون مداری ست که بر دور زمین پیچیده 
دست هایم که گرفته ست تو را در بغلم 

غصه نه! گریه نکن! چانه نلرزان، خوبم
که لبت زلزله، من خانه ی روی گُسلم 

'' دوستت دارم '' اگر کم به زبانم جاریست 
سوء برداشت نباشد، که من اهل عملم 

نظرم گر به کسی غیرِ تو شد، کور شوم 
که من از روز ازل فارغ از این مبتذلم 

شعر را گرچه سرودم تو به من غرّه مشو 
زحمتش گردن دفترچه ی من بود و قلم 

ایمان صابر
درگیر قالبم که بخوانم برای تو
شعری پر از کنایه و ایهام و دلبری
اما چه غافلم که ندیدم نشسته ای
دور از تمام شعر و غزل های سرسری


این دل، چقدر مشغله ها داشت؛ روز و شب
تا وزن سخت شعر تو را از خودش کند
اما گمان کنم که نگنجی درون شعر
وقتی که از تمام غزلهام سرتری


عمری نشسته ام به کناری که شاید از
مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعِلُن-
چیزی شبیه تان بسرایم، ولی نشد
مانند شعر حافظ و سعدی و انوری-


آبی؛ برای برکه ی بی جان هر غزل
نوری؛ برای دشت هراسان قافیه
درگیر رقص می شود اندام شعر من
وقتی که وا کنی گره از بند روسری


این شعر بی تو راه به جایی نمی برد
وقتی که از تو و دم عیسایی ات جداست
آتش بزن خلیل ِ غزل های خام را
شاید شکفت با تو "گلستان" دیگری

محمود جافرمن
بی تو تاریک و بی تو سرگردان،
روزمان آن و حالمان این است
یک نظر دیدنت… همین بانو!
آرزوی محالمان این است

ای که موهات پیچ در پیچ است!
در مصاف تو تیر گز هیچ است
_ظالمان را وفا نمی زیبد_
آخرین پند زالمان این است

تو که باشی برایمان کافی است،
آسمان با تو در قفس جاری است
پر کشیدن در آبی چشمت،
حسرت تلخ بالمان این است

«بی خیالت مباد منظر چشم،
زانکه این گوشه جای خلوت توست
تو و طوبی و ما و قامت یار» *
ذکر هر ماه و سالمان این است

زندگی بی تو سخت می گذرد،
روز ها بی قرار و شب ها مست
بخت یاری نمی کند اما،
_دوری از تو _ ملالمان این است

«ترک ما سوی کس نمی نگرد،
آه از این کبریا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابری تا چند»*
مثل هر بار فالمان این است

آب خوش از گلویمان دور است،
که حرام است بی تو آسودن
زهر دوری و درد و خون جگر،
بی تو قوت حلالمان این است

ماه در شهر و شهر در خواب است،
شیخ خوابیده وقت استهلال
تو رسیدی و روزه جایز نیست،
علت قیل و قالمان این است

*تضمین هایی از حافظ

سمیر عسگری شناطی
جدال باد با پیراهنت دریای طوفانی
نگاه گاه گاهت موسم تشویش و ویرانی

چه داری در پس آن سینه شمس الدین تبریزی؟
که از گرماش روید دانۀ در خاک زندانی

کشیدی دست از ترسایی اما نامسلمانی
که افتادند در دام تو صدها شیخ صنعانی

از المیزان چشمان تو تا جان داشتم خواندم
که تفسیر تو هم سخت است چون آیات قرآنی

سروده هیئت جادو فریب کائناتت را
تجلی یافتی در کهکشان شعر خاقانی

نه چون حلاجیان مرد سر دارم رهایم کن
چه باید کرد با این درد وقتی نیست درمانی؟


عارف مایلی
منی نمانده برایم، وجود من، من توست
کرم نما و فرودآ که وقت بودن توست

زبورحضرت داود و صوت شیرینش
همان صدای لطیف غزل سرودن توست

به سرزمین وجود توام ملیکه و بس
تمام وسعت جغرافیای من تن توست

طراوت ارم و دلگشای شیرازی
به لطف چشم تو و از صفای دامن توست

اگر چه ماه درخشان چراغ راه شب است 
ولی چراغ شب من جبین روشن توست

میان صحن دو چشم تو گلشن راز است
بیا که دست نیاز دلم به گلشن توست

بیاو معجزه کن با دم مسیحایی
که جان گرفتن این قلب مرده گردن توست

مریم میرزاحیدری
تمام حقوق مادی و معنوی برای گروه غزل فارسی محفوظ است